د رخلو ت فرزا نه فرزند بلخ
ارسالي خجسته اميد ارسالي خجسته اميد


تولد جلال الدین محمد ، فرزند سلطان العلما بها ولد عارف و خطیب بلامنازع بلخ در ششم ربیع الاول سال 604 هجری قمری در بلخ اتفاق افتاد،بلخ در زمان تولد مولانا تحت حکومت سلطان محمد خوارزمشاه اداره می شد. هنوز جلال الدین به 12 سال تمام نرسیده بود که با پدرش و مادرش وبستگانش به سوی غرب مهاجرت کردند.برخی این سفر را ناشی از اختلافاتی میدانند که فیمابین امام فخر رازی و سلطان العلما وجود داشت .امام فخر به سبب نفوذی که در سلطان داشت موجب گردید که بهاالدین ولد به این تبعید اجباری علاقه مند شود اما برخی میگویند ، سلطان العلما در نتیجه پیش بینی از ایلغار مغول به سفر تن در داد و گروهی معتقدند سلطان مانند بسیاری از طبقات مردم در برابر هجوم سپاه خونریز مغول که از نقاط دور دست بسان سیل به سوی خراسان می آمدند و هر جا پا میگذاشتند می سوزاندند و غارت می کردند و میکشتند گریخت ، کاروان سلطان العلما پس از عبور از بغداد به مکه و از آنجا به دمشق و از دمشق به روم شرقی (ترکیه) رفتند، در سال بعد بلخ بدست مغولها افتاد و با خاک یکسان گردید.نخستین شهری که بها الدین ولد اقامت کرد\"لارنده \" نام داشت که در چهل فرسنگی قونیه است . جلال الدین در این موقع هجده سال داشت .طبق دستور پدر در شهر لارنده با دختر خواجه لالای سمرقندی بنام \" گوهر خاتون \" ازدواج کرد ، نخستین فرزند جلال الدین یعنی سلطان ولد در لارنده بدنیا آمد و بروایت مقدمه ولد نامه بحدی به پدر شباهت داشت که بسیاری از مردم آنها را برادر میپنداشتند نه پدر و پسر . در همان زمان به دعوت پادشاه روم شرقی ، سلطان العلما به همراه خانواده اش به قونیه سفر کرد و در خانه مجللی که شاه در اختیارش قرار داد اقامت نمود .مدت سفر از بلخ تا آمدن به قونیه در سال 626 هجری قمری ده سال طول کشید.سلطان العلما پدر مولانا پس از دو سال اقامت در قونیه جهان را بدرود گفت .
تذکره نویسان معتقدند سلطان العلما از فضلای بزرگ و صاحبنظر و خطیب و سخنور کم نظیر است که مجالسش در بلخ و بغداد و لارنده و قونیه پر از طبقات مردم برای اسبفاضه می شد . غالب اوقات در قونیه به تدریس مشغول بود و شاگردان زیادی در حلقات درس وی شرکت می کردند .در کتاب \" مقدمه رومی و تفسیر مثنوی معنوی \" نوشته شده است :بنا بگفته فرزند ش بقیه دوره حیات رومی به سه دوران تقسیم می گردد که هر کدام از آنها بوسیله نزدیک ترین محرمیت عرفانی او \"انسان کامل\" در او متجلی است ، مشخص می شود.این تجربیات درست در مرکز عرفان رومی قرار دارد و بطور مستقیم و غیر مستقیم ، الهام بخش تمام اشعار اوست…جلال الدین در جای جای مثنوی دیدار با شمس تبریزی را که برای وی به منزله انسان کامل بود نقل کرده از جمله در دفتر اول سروده است: دلبران را دل اسیر بی دلان جمله معشوقان شکار عاشقان هر که عاشق دیدیش معشوق دان کو به نسبت هست، هم این و هم آن تشنگان گر آب جویند از جهان آب جوید هم به عالم تشنگان چونک عاشق اوست ، تو معشوق باش او چو گوشت می کشد، تو گوش باش و در دفتر پنجم در این باره فرموده: گفت من در تو چنان فانی شدم که پرم از تو ، ز ساران تا قدم بر من از هستی من جز نام نیست در وجودم ، جز تو ای خوش کام نیست زان سبب فانی شدم من این چنین همچو سرکه در تو بحر انگبین پروانه سوخته بال بلخ بخاطر علاقه وافری که به شمس داشت می بایست مخاطرات زیادی را بپذیرد و حتی ایمان عرفانی وی ، به وی جرات داده بود که با مشکلاتی که خشک اندیشان سطحی و بی مایه برابرش قرار می دادند مقابله کند و توانایی علمی خویش را برای تبیین افکار والای شمس و خلاقیت سرشارش در مقوله عرفان عرضه نماید و شور و هیجان عاشقانه اش را بگوش مشتاقان برساند و د ر\" نی نامه اش\" خطاب به شمس بگوید: ما چو نائیم و نوا در ما ز توست ما چو کوهیم و صدا در ما ز توست غزلهای گوش نواز مولوی به ظاهر از او نیست بلکه از عشق یا معشوق است .اگر عشاق مشهور جهان توانستند به نسبت و شایستگی ، مراحل شیفتگی و هجران را تحمل کنند جلال الدین با همه مقاومت ، پاکدامنی ، زهد و تقوی و اصالت نتوانست شور وشرر این عشق را در سویدای دلش زندانی کند ، نغمه هایی سراسر از وجد و هیجان و بی قراری سرود و آتش در دل و جان شیفتگان جهان افکند. اگر چو چنگ بنالم بر او شکایت نیست که همچو چنگم اندر کنار رحمت او ز من نباشد اگر پرده را بگردانم که هر رگم متعلق بود به ضربت او
سلطان العلما(پدر مولانا) در نیشابور با شیخ عطار دیدار کرد، هنگامی که عطار ، جلال الدین را نگریست به یک نگاه دریافت که در کانون سینه وی آتش عشق فروزانست ، بی اختیار گفت: \"زود باشید که این پسر تو آتش در سوختگان عالم زند ، آنگاه کتاب اسرارنامه را به وی ارمغان داد\". مولانا درباره عطار فرمود: عطار روح بود و سنائی دو چشم او ما از پی سنائی و عطار آمدیم هنگامی که سلطان العلما مانند ستاره ای فروزان در گریبان گورستان افول کرد فرزندش جلال الدین محمد جوان بود و 25 سال از سنین عمرش می گذشت. جلال الدین جوان با در گذشت سلطان العلما دو شانس بزرگ را از دست داده بود ، یکی پدری بزرگوار و دیگری مرشدی رازدان ، بدینجهت همیشه به یارانش می گفت:اگر پدرم سالی چند می ماند ، من محتاج شمس الدین تبریزی نبودم! 1 سال بعد ، سید برهان الدین ترمذی به قونیه آمد و طبق دستور سلطان العلما تربیت وپرورش جلال الدین جوان را به مدت 9 سال به عهده گرفت و آنچه از پدر جلال الدین فرا گرفته بود به فرزندش سپرد.تاثیر انفاس پیر روشن ضمیر راه شناس یعنی سید برهان الدین ترمذی و بسر بردن اربعینات و ریاضات و 9 سال صحبت با وی کارگر افتاد و جلال الدین رومی بر آن شد که از علم به معلوم گردد و دفتر دانش را پاک بشوید و دیگر راه پریشان نپوید ، نغمه عشق سراید و حدیث دل گوید: ز دانش ها بشویم دل ، ز خود، خود را کنم غافل که پیش دلبر مقبل ، نشاید ذوفنون رفتن
به این ترتیب دو فصل از کتاب زندگی را تمام کرد و صفحه نخست فصل سوم کتاب را گشود یعنی خام بود و پخته شد و حال نوبت سوختن بود گویی می دانست که این جا سوختگان را بار است نه پختگان را ! عاشقی بر من پریشانت کنم نیکو شنو کم عمارت کن که ویرانت کنم نیکو شنو تو بر آنکه خلق مست تو شوند از مرد و زن من بر آنکه مست و حیرانت کنم نیکو شنو شمس تبریزی در سفر نخستین خود به قونیه چنان مولانا را مسحور کرد که غیر از صحبت و کلام شمس ، گفتار دیگران برای وی بی لطف و کم رنگ و بی جاذبه شده بود، مدت 14 ماه \" از جمادی الآخر 642 تا شوال 643 \" دوران روشنگری مولوی بود، جلال الدین عاشق دلباخته و شیفته اندیشه های دلنواز مهمان تبریزی شده بود و سعی می کرد ، اصالت کلام و اندیشه وی را مانند مژگان دیدگانش گرامی بدارد و حفظ کند گوئی شمس ماموریت داشت شناساننده تفکرات مولانا به جهان ادب و عرصه عرفان باشد و جلال الدین بلخی نیز رسالت داشت نحوه تفکر و تمایلات محبوبش را که به وی سخت دل بسته و ارادت گزیده بود تبیین کند . شمس رازهای درونیش را تنها با دوست شیفته و دلدار هواخواهش در میان می گذارد .روزی به مولوی میگوید : من با شیخ الشیوخ بغداد ، اوحدالدین کرمانی از دیرباز آشنا بودم و مدتی در خانقاه وی به سر بردم بحث ها و جدل ها با هم داشتیم.مریدانی به دورش حلقه زده بودند ، اما من از عارفی که شادکامی خود را در مشاهده جمال زیبایان می دانست و با تمام وجود در خانقاه خروش زیبا پرستی سر میداد با اکراه جدا شدم و جنجالی در خانقاهش آفریدم که موجب آشفتگی وی و یارانش گردید و شهرت و محبوبیتش تنزل کرد، سپس نزد شیخ شهاب الدین سهروردی به حلب رفتم سهروردی آثاری مدون به ظاهر دلپسند دارد ، اما ادعاهایی هم داشت که آنها را نپسندیدم او نتوانست مرا صید و خاطرم را آرام کند ، در شام و دمشق با چند تن از اقطاب از مشایخ دیدار کردم، آنها را در حد دکان داران متظاهر احساس کردم که با ترفند در سدد پیدا کردن مشتری هستند ، همه را به باد استهزا گرفتم ، نوشته هایشان را نپسندیدم و اگر حوصله نوشتن داشتم بسیاری از کتابها و ادعاهای عرفا و صوفیان را با دلایل متقن به زیر تازیانه انتقاد آن هم انتقاد هزل آمیز می گرفتم و تو مولانا که سالها مانند من آوارگی و دربدری کشیدی و بدینجا آمدی و حواثی را پشت سر گذاشتی باید بدانی چه عواملی گذشتگان را به نگارش کتاب های صوفیانه بر انگیخته است .تو رسالتی برای آینده متصوفه و نقشی در پیشبرد عقاید ما داری ، باید نغمه های عاشقانه ات در فضای شهر ها در طنین در آید تو دریایی بی کران از دانش و علمی ، بنابراین نباید فقط به تدریس در دارالعلم های روم شرقی یا مجالس وعظ بیندیشی و یا کتال های این و آن را مطالعه کنی ، من در زندگی صوفیانه ام بسیار حادثه دیده ام که گفتن یک یک آنها موی بر اندامت راست می کند ، اما خوشحالم در قونیه با عارفی روبرو شده ام که سراپا قد است و معصومیت است نباید گذاشت اندیشه های این و آن در دل تو خطور کند و روحت را بیازارد من دیواری از عشق بدورت کشیده ام که در سهای شیطانی را در آن راه نیست ، عشق ورزی و لذت دلدادگی به تمام مواهب دنیایی می ارزد ....
جلال الدین گفتار شمس را موثرترین و دقیق ترین مطالبی تلقی میکرد که تاکنون شنیده است.در فراخنای اندیشه بالنده اش ، فلسفه ، ملل و نحل ، تاریخ، ریاضیات و نجوم و ادبیات عرب و پارسی موج میزد ، این مرد مرموز نزد چه کسانی به تحصیل علم مشغول بوده معلوم نیست .آنچه مسلم است هنگام ورود به قونیه 56 سال از سنش می گذشت گاهی در مجالس ابن عربی اندلسی ، واضع مکتب عرفان نظری ، رفت و آمد میکرد و از خرمن دانش وی خوشه ها میچید. معشوقه به سامان شد تا باد چنين بادا كفرش همه ايمان شد تا باد چنين بادا ملكي كه پريشان شد از شومي شيطان شد باز آن سليمان شد تا باد چنين بادا ياري كه دلم خستي در بر رخ ما بستي غمخواره ياران شد تا باد چنين بادا شب رفت و صبوح آمد غم رفت و فتوح آمد خورشيد درخشان شد تا باد چنين بادا عيد آمد و عيد آمد ياري كه رميد آمد عيدانه فراوان شد تا باد چنين بادا قهرش همه رحمت شد زهرش همه شربت شد ابرش شكر افشان شد تا باد چنين بادا.
به نظر جلال الدین ، متفکر بی مانندی به نظر میرسید علاقه فراوان به معرفت داشت ولی مایل نبود کسی از گذشته مبهم و مرموز وی آگاه گردد ، آدمی مقتدر و عجیب بود ضمن اینکه نسبت به همه چیز و همه کس بدبین و مظنون بنظر می رسید ولی عشق فراوان به بحث و تحقیق داشت.شمس جوینده ای نا آرام و پوینده ای خستگی ناپذیر بود که می کوشید مانند مولانا اساس و حکمت خلقت و بقا و فنای انسان را بخوبی دریابد بدینجهت با عنایت به انگیزه های مولانا توانست به اعماق روح مولانا و حتی به زوایای ژرف قلبیش در مدت کوتاهی راه یابد، میدانست جلال الدین تنها کسی است که در آینده پاسدارنده آرمانهای معنوی متصوفه خواهد بود.مولانا زمام هستی خود را در دست مهمان غریبه قرار داده بود ، مولانا میگوید آنچه حس میکردم و نمیتوانستم به استاد راهنمای عارفم سید برهان الدین بگویم یا اگر می گفتم پاسخ مستدل نمی شنیدم به آسانی برابر شمس بر زبان می آورم .از خانه و دارالعلم بی زار شدم در یکی از اتاق های صلاح الدین زرکوب اقامت گزیدم ، حسام الدین چلپی هم ، پروانه وار بدور ما می گشت و خدمتگزار مورد اعتماد ما بود.هنوز هفته ای از دیدار شمس و مولانا نگذشته بود که شمس از او پرسید مایلی باز هم بر پایگاه بزرگی که در دارالعلم قونیه داشتی بنشینی و به تدریس سرگرم شوی؟یا اقامتگاه تازه را ترجیح می دهی؟مولانا با دیده اعجاب به شمس نگریست و گفت :آرزویم اینست که گمنام در کنار شما باشم و با خاطری بدون دغدغه زندگی کنم، مسند تدریس شراری از کبر و غرور در نهادم می افروخت به شهرت خواهی علاقه مند بودم اما از حقیقت چیزی عایدم نشد که نشد، من عاشق حقیقتم شما بی شک فرمانروای روح دل من هستید ، شما با کلام خود ناراحتی های درونیم را کاهش داده اید .من اکنون در برابرم فراسوی افق ها ، دنیاهای دیگری احساس میکنم.راه یافتن به جهان اسرار و حقایق آرزوی مقدس و دیرین من است. روسربنه به بالين تنها مرا رها كن ترك من خراب شبگرد مبتلاكن مائيم وموج سودا شب تا به روز تنها خواهي بيا ببخشا خواهي برو جفا كن دردي كشي است مارا دارد دلي چوخارا بكشد كسش نگويد تدبير خون بهاكن درديست غير مردن آن را دوا نباشد پس من چگونه گويم اين درد را دواكن بر شاه خوبرويان واجب وفا نباشد اي زرد روي عاشق توصبركن وفاكن. مولانا سرمست از کلام محبوبش با شور و اشتیاق ستایشگرانه به وی می نگریست و ساکت بود در حالی که به سختی کلام از میان لبهایش بیرون می آمد خطاب به شمس گفت:من خدای را سپاس می گویم که ترا برای راهنمائیم فرستاده است ، اعتراف میکنم که با دیدارت و با ساعاتی که در خلوت روحانی ما گذشت از زندگی تازه ای برخوردار شدم ، گفتارت پند آموز است سیر و سلوکت بدیع و پر جاذبه است ، به خود می بالم که به کمک تو از جهالت دیرین و خشک اندیشی به در آمدم یقین بدان در آینده هیچ کتابی جز کتاب پر جاذبه شمس که اول و آخر آن افتاده است کتابی نخوانم و همچنین مشتاقانه بر محراب عشق نیایش میکنم و مباهات می نمایم که این لطیفه غیبی از انوار وجود تو بر سراسر جان و روحم پاشیده شده است من میدانم تو از صفای دل سخن میگویی ، از روزی که به عشق پر شور پناه بردم و عاشق شدم با همه سرگرمی های ظاهری بدرود گفتم ، در گذشته ماهی یک بار به قیصریه می رفتم و در کنار گور استاد عرفان و تصوف سید سردان برهان الد ین محقق می نشستم و فاتحه ای می خواندم ، گاهی شب ها کتاب \" معارف\" وی را مطالعه می کردم ، اما دیگر همه این کارها برایم بی نور و بی ذوق شده اند من اکنون فقط یک ناراحتی در خود احساس میکنم ، آن هم جدایی است که خاطرم را آشفته میکند.ترس از آن دارم که خشک اندیشان و حاسدان شهر شما را با تحقیر ها و توهین ها ی مداوم و پی گیر خویش بیازارند و شما ناگزیر شويد قونیه را ترک کنيد ، شمس که مولوی را آشفته می بیند می کوشد با نویدهای خود ابرهای سیاه التهاب و پریشانی و آشفتگی را از وجود وی به دور کند ، در دیوان کبیر و شش دفتر مثنوی با اشعاری روبرو میشویم که نمایشگر حالات و اندیشه های مدرس بزرگ روم شرقی است از جمله:
عاشقم من بر فن دیوانگی سیرم از فرهنگ و از فرزانگی تا خیال دوست در اسرار ماست چاکری و جان سپاری کار ماست بی قراری درون عاشقان پیش آید از قرار دلستان در نگنجد عشق در گفت و شنید عشق دریائیست قعرش ناپدید گر بگویم عقل ها را بر کند ور نویسم بس قلم ها بشکند بیش ازین گر شرح گویم ابلهیست زانکه شرح این ورای آگهیست لاجرم کوتاه کردم من زبان گر تو خواهی از درون خود بخوان این سخن ناقص بماند و بی قرار دل ندارم ، بی دلم معذور دار و در دیوان کبیر هیجان و سوزش دل و جوشش معانی را درباره شمس چنین آورده است: هر شب و هر سحر ترا، من به دعا بخواستم تا به چه شیوه ها تو را ، من ز خدا بخواستم تا شوی از سجود من ، مونس این وجود من خود بشد این وجود من ، چونکه تو را بخواستم در پی آفتاب تو، سایه بدم ضیا طلب پاک چو سایه خوردیم ، چونکه ضیا بخواستم آهنیم ز عشق تو ، خواسته نور آینه آتش و زخم میخورم چونکه صفا بخواستم سوی تو چون شتافتم ، جای قدم نیافتم پاک ز جا ببردیم ، چون ز تو جا بخواستم
برخی میگویند آثار رازگونه عشق مولانا به شمس را باید در داستانهای منظوم مثنوی مطالعه کرد ، تمثیل های \" انالوژی\" انتخاب شده صحنه های عاشقانه ای که به وسیله اندیشه های الهامی مولانا نقاشی شده است کمتر نظیر و تالی دارد مظاهر سوز و ساز عاطفی عشقی ، در بسیاری از آثار منظوم مولوی استادانه و شوقمندانه مطرح شده است و بخوبی برای خواننده مشتاق ، شیفته و دلداده آشکار میگردد که پیمانه جان مولوی در لحظات سرودن مثنوی از عشق شمس لبریز بود و به قول استاد فقید فروزانفر…:پس محرک مولانا در بیان اسرار ، عشق یا معشوق بود که این هر دو با حق یگانه اند . این شعر و نوای روح انگیز که از گلوی وی بر می آید از او نیست، بلکه عشق یا معشوق است که به زبان او سخن می گوید و بر پرده های گلویش آهنگ شرر بار می ریزد... اي نو بهار عاشقان داري خبر از يار ما؟ اي از تو آبستن چمن و اي از تو خندان باغها اي بادهاي خوش نفس عشاق را فرياد رس اي پاكتر از جان و جا آخر كجا بودي؟ كجا؟ اي فتنه روم و حبش حيران شدم كين بوي خوش پيراهن يوسف بود با خود روان مصطفي؟ اي جويبار راستي از جوي يار ماستي بر سينها سيناستي بر جانهايي جان فزا اي قيل و اي قال تو خوش و اي جمله اشكال تو خوش ماه تو خوش سال تو خوش اي سال و مه چاكر ترا
January 29th, 2005


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
شعر،ادب و عرفان